Sunday, November 03, 2002


چون وقت در آمد – شيخ ابو علی فارمدی نقل کند – که روی به باديه نهاد و هفت سال به پهلو می گرديد تا به عرفات رسيد. هاتفی آواز داد که : "ای مدعيه! چه طلب است که دامن تو را گرفته است؟ اگر ميخواهی تا يک تجلی کنم که در حال بگدازی !" گفت: "يا رب العزه! رابعه را بدين درجه سرمايه نيست. اما نقطه فقر می خواهم". ندا آمد که: " ای رابعه! فقر , خشک سال قهر ماست, که بر راه مردان نهاده ايم. چون سر يک موی بيش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهد رسيد, کار بر گردد و به فراق بدل شود. و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خود. تا از تحت اين همه بيرون نيايی و قدم در راه ما ننهی و اين هفتاد مقام نگذاری , حديث فقر ما نتوانی کرد. و اگر نه برنگر! " رابعه بر نگريست. دريايی خون ديد در هوا معلق. هاتفی آواز داد که : "خوان دل عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمده اند و در منزل اول فرو شده اند, که نام و نشان ايشان در دو عالم از هيچ مقام بر نيامد". رابعه گفت: "يا رب العزه! يک صفت از دولت ايشان به من نمای". در حال عذر زنانش پيدا شد. هاتفی آواز داد که: "مقام اول ايشان اين است که هفت سال به پهلو روند, تا در راه ما کلوخی را زيارت کنند, چون نزديک آن کلوخ رسند, هم به علت ايشان راه به ايشان فروبندد". رابعه تافته شد. گفت : "خداوندا ! مرا در خانه خود نمی گذاری. و نه در خانه خود می گذاری . تا به بصره بنشينم, يا در بصره به خانه خودم بگذار يا در مکه به خانه خودم آر. اول به خانه سر فرو نمی آوردم, تو را می خواستم. اکنون خود شايستگی خانه تو ندارم. " اين بگفت و بازگشت و باز بصره آمد و معتکف شد
....
صالح مری - رحمه الله عليه - بسی گفتی که "هر که دری کوبد, عاقبت باز شود". رابعه يک بار حاضر بود. گفت: "تا کی گويی که: باز خواهد گشاد. کی بسته است تا باز گشايد؟ ".صالح گفت: "عجبا ! مردی جاهل , و زنی ضعيف دانا. "
يک روز رابعه مردی را ديد که که می گفت: "وا اندها! ". رابعه گفت: " چنين گو : "وا بی اندها !" که اگر اندوه بودی تو را , زهره نبودی که نفس زدی" .
نقل است که وقتی يکی عصابه ای بر سر بسته بود. گفت "چرا عصابه بر سر بسته ای ؟". گفت: "سرم درد می کند". گفت: "عمرت چند است؟". گفت: "سی سال". گفت: "در اين سی سال بيشتر تندرست بوده ای يا بيمار؟ ". گفت: "تندرست". گفت: " هرگز در اين مدت عصابه شکر بسته ای ؟ که به يک دردسر که تو را هست, عصابه شکايت بد بندی. "

تذکره الاوليا – عطار – ذکر "رابعه عدويه"

Wednesday, September 25, 2002

نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند

Friday, July 26, 2002

اما نشاطی که از آن با شما سخن می گويم، به هيچ روی اين گونه نيست. نه سعادت است و نه تيره روزی: فراغت است از انديشه سعادت و تيره روزی. از شما نمی خواهم که در خويشتن به جستجو بپردازيد. شما را بدان می خوانم که به سان زمينِ عريان، خويشتن را به فراموشی بسپاريد و به يکسان پذيرای رگبار کوبنده و آفتاب گرمابخش گرديد. در صحرای روح خويش در جست و جوی کماليد، اما از شما نمی خواهم که کامل باشيد. از شما می خواهم که مهربان باشيد و اين نه به معنای کامل بودن است و چندان با آن متفاوت است که يکسره در مقابل آن است…
وقتی از خدا سخن می گويم، به راستی نمی دانم از چه سخن می گويم و ندانسته حر ف می زنم. چگونه شما که ادعا می کنيد سخن مرا می شنويد، می توانيد در اين باره خردمند تر از من باشيد؟ می گوييد همراهيم می کنيد، اما دل آزرده ام می سازيد. می گوييد دوستم می داريد، اما اندوهگينم می سازيد. بيش از تمامی پرندگان جنگل هياهو به پا می کنيد، اما بر روی لبانتان چيزی که شبيه آواز باشد نيست. آن که آواز سر می دهد در آواز خويش می سوزد. آن که عشق می ورزد، در عشق خود می فرسايد. آواز همين سوختگی است، عشق همين فرسودگی است. اما در شما سوختن و فرسايشی نمی بينم. از عشق چشم آن داريد که خلاهايتان را پر کند. حال آنکه عشق هيچ خلايی را پر نمی سازد، نه حفره ای را که در مغزتان است و نه شکافی را که در قلبتان است. عشق بيش از آن که وفور باشد، کاستی است. عشق وفورِ کاستی است. از شما می پذيرم که عشق امری درک ناشدنی است. اما آنچه درکش محال باشد، زيستنش بس ساده است.

رفيق اعلی(le très-bas) روزنه ای به زندگی فرانچسکو قديس - کريستين بوبن

Friday, June 14, 2002

درست است که من
هميشه از نگاه نادرست و طعنه تاريک ترسيده ام
درست است که زير بوته باد سر برخشت خالی نهاده ام
درست است که طاقت تشنگی در من نيست
اما با اين همه گمان مبر که در برودت اين بادها خواهم بريد!
از جنوب که آمدم
لهجه ام شبيه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوب جهان را نمی دانستم
هر کو که پياله آبی می دادم
گمان ساده می بردم که از اوليای باران است
سرآغاز تمام پهنه ها
فقط ميدان توپخانه و کوچه های سرچشمه بود
اصلا می ترسيدم از کسی بپرسم اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی دهند... ؟!
از جنوب که آمدم
حادثه هم بوی نماز و نوزاد سه روزه می داد
و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود،
زير آن همه باران بی واهمه
هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمی آمد
روسپيان خواهران پشيمان آب و آينه بودند
اما با اين همه کسی از من خيس، از من خسته نپرسيد
که از نگاه نادرست و طعنه تاريک می ترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه می ترسم يا نه؟
که اصلا ای ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمی پايي؟!
باز می رفتم
می رفتم ميدان توپخانه را دور می زدم
و باز می آمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوه ارزان می فروخت
دل و دست بيدی در باد، دل و دست بيدی کنار فواره ها می لرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامه ای کهنه و پيراهنی پر از بوی پونه و پروانه های بنفش!
حالا هنوز گاه بهگاه سراغ گنجه که می روم
می دانم تمام آن پروانه ها مرده اند
حالا پيراهن چرک آن سالها را در می آورم
می گذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و می گريم می گريم
چندان بلند بلند که باران بيايد
و بدانم که همسايه ام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی گيرد
حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاريک نمی ترسم
حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمی ترسم
حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازه کتاب
غصه بسيار نمی خورم
حالا به هر زنجيری که می نگرم بوی نسيم و ستاره می آيد
حالا به هر قفلی که می نگرم کلام کليد و اشاره می بارد
شاعر که می شوی، خيال تو يعنی حکومت دوست،
باور کنيد من ساده، ساده به اين ستاره رسيده ام
من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگی های حيرت دوباره رسيده ام
درست است
من هم دعاتان می کنم تا ديگر از هر نگاه نادرست تنرسيد
از هر طعنه تاريک نترسيد
از پسين و پرده خوانی غروب
يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد
دوستتان دارم
سادگان صبور، سادگان صبور!

نامه ها – سيد علی صالحی

Thursday, June 06, 2002

براستی که خداوند بر آنان که از روی ندانستگی عمل زشتی را انجام داده سپس به درگاش توبه کردند و بعد از آن(توبه) با اعمال نيک خود عمل زشتشان را تصحيح کردند و جبران نمودند بخشاينده و مهربان است.
همانا ابراهيم مطيع و فرمانبردار خدا بود و هرگز در ميان مشرکين قرار نگرفت.
او هميشه شکرگزار نعمتهای خدا بود تا خدا او را برگزيد و به راه راست هدايتش فرمود.
و به ابراهيم در دنيا نيکويی عطا کرديم و در آن دنيا نيز در ميان صالحان و پاکانش قرار داديم.
و آنگاه به تو وحی کرديم که از آيين ابراهيم پيروی کن که او هرگز به خدای يکتا شرک نياورد.
همانا روز شنبه را برای يهود روز خاص مقرر کرديم که در آن اختلاف کردند و خدای تو البته در روز قيامت بر آنچه به آن اختلاف کردند حکم خواهد کرد.
و تو مردم را با دانش و گفتار نيکو به راه خداوندت دعوت کن و به بهترين طريق ممکن با آنانکه اهل گفتگو و مناظره هستند، گفتگو کن و بدان که البته اين خداست که بهتر از هر کسی می داند چه کسی از راه او گمراه شده و چه کسی هدايت يافته است.
و (ای مردم) اگر کسی ظلم و ستمی به شما کرد به همان اندازه می توانيد تلافی کنيد ولی اگر صبور باشيد و از او درگذريد همانا بهترين پاداش از آن شماست.
و صبر پيشه کن و صبر تو چيست جز آنچه به (دلگرمی و خواست) خداست و از اعمال آنان غمگين و اندوهگين نباش و به خاطر حيله و نيرنگی که (برای تو) بکار می بندند دلتنگ مباش و خود را در مظيقه و تنگنا احساس نکن.
براستی که خداوندبا کسانی است که پرهيزکاری پيشه می کنند و از نيکوکاران هستند.


سوره نحل، آيه 119 تا آخر

Tuesday, April 30, 2002

در شبان غم تنهايی خويش,
عابد چشم سخنگوی توام.
من در اين تنهايي,
من در آين تيره شب جانفرسا,
زاير ظلمت گيسوی توام.

گيسوان تو پريشانتر از انديشه من,
گيسوان تو شب بی پايان.
جنگل عطر آلود.
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
گاش با زورق انديشه شبی,
از شط گيسوی مواج تو, من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر اين شط مواج سياه,
همه عمر سفر می کردم.

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور,
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصی موزون.

کاشکی پنجه من
در شب گيسوی تو راهی می جست.

چشم من, چشمه زاينده اشک,
گونه ام بستر رود.
کاشکی همچو حبابی بر آب,
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود.

شب تهی از مهتاب,
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده,
آسمان را يکسر.

ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگير است.

شوق باز آمدن سوی توام هست,
- اما,
تلخی سرد کدورت در تو,
پای پوينده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران,
راه بر مرغ نگاهم بسته.

وای, باران
باران
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما,
- چه کسی ياد تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ,
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور,
وای, باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست.

خواب رويای فراموشيهاست!
خواب را دريابم,
که در آن دولت خاموشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا می بينم,
و ندايی که به من می گويد:
" گر چه شب تاريک است
دل قوی دار,
سحر نزديک است "

دل من, در دل شب,
خواب پروانه شدن می بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چيند

آسمانها آبی,
- پر مرغان صداقت آبی ست -
ديده در آينه صبح تو را می بيند.

از گريبان تو صبح صادق,
می گشايد پر و بال.

تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه ,
از آن پاکتری.
تو بهاری؟
- نه,
- بهاران از توست.
از تو می گيرد وام,
هر بهار اينهمه زيبايی را.

هوس باغ و بهارانم نيست
ای بهين باغ و بهارانم تو!

سبزی چشم تو –
- دريای خيال.
پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز,
مزرع سبز تمنايم را.

ای تو چشمانت سبز
در من اين سبزی هذيان از توست.
سبزی چشم تو تخديرم کرد.
حاصل مزرعه سوخته برگم از توست.
زندگی از تو و
- مرگم از توست.

….
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بيرون کن!
بازکن پنجره را!

تو اگر بازکنی پنجره را,
من نشان خواهم داد
به تو زيبايی را.

بگذر از زيور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگيش,
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.
….

گل به گل, سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند
رفته ای اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می ميرد
رفته ای اينک , اما آيا
باز می گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گيرد!

چه شبی بود و چه روزی افسوس!
با شبان رازی بود.
روزها شوری داشت.

ما پرستوها را,
از سر شاخه به بانگِ هی هی,
می پرانديم در آغش فضا.
ما قناريها را,
از درون قفس سرد رها می کرديم.

آرزو می کردم,
دشتِ سرشار ز سرسبزی روياها را,
من گمان می کردم,
دوستی همچون سروی سرسبز,
چار فصلش همه آراستگی ست.
من چه می دانستم,
هيبت باد زمستانی هست.
من چه می دانستم,
سبزه می پژمرد از بی آبی,
سبزه يخ می زند از سردی دی.

من چه می دانستم,
دل هر کس دل نيست
قلبها, زآهن و سنگ
قلبها, بی خبر از عاطفه اند.


و چه روياهايی !
که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها,
که به آسانی يک رشته گسست.
چه اميدی, چه اميد؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد.

دل من می سوزد,
که قناريها را پر بستند.
که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
- آه, کبوتر ها را…
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد.

در ميان من و تو فاصله هاست.
گاه می انديشم,
- می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری!


من در آينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم.
آه می بينم, می بينم
تو به اندازه تنهايی من خوشبختی
من به اندازه زيبايی تو غمگينم

چه اميد عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
- هيچ.
من چه دارم که سزاوار تو؟
- هيچ.
تو همه هستی من, هستی من
تو همه زندگی من هستی.
تو چه داری؟
- همه چيز.
تو چه کم داری؟
- هيچ.
...

با من اکنون چه نشستنها, خاموشيها,
با تو اکنون چه فراموشيهاست.

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد!

من اگر ما نشوم, تنهايم
تو اگر ما نشوی,
- خويشتنی

از کجا که من و تو
شور يکپارچگی را در شرق
باز بر پا نکنيم

از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم.

من اگر برخيزم
تو اگر بر خيزی
همه بر می خيزند

من اگر بنشينم
تو اگر بنشينی
چه کسی برخيزد؟
چه کسی با دشمن بستيزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
- آويزد

دشتها نام تو را می گويند.
کوهها شعر مرا می خوانند.

کوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت,
دشت بايد شد و خواند.

در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز – که چه؟
در من اين شعله عصيان نياز,
در تو دمسردی پاييز – که چه؟

حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست.
سخن از
متلاشی شدن دوستی است,
و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی –
- يا غرق غرور؟!

سينه ام آينه ايست,
با غباری از غم.
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار.

آشيان تهی دست مرا,
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذاز, که دستان من آ«
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد.
آه مگذار که مرغان سپيد دستت,
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.

من چه می گويم, آه…
با تو اکنون چه فراموشيها
با من اکنون چه نشستنها, خاموشيهاست.

تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من.

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه بر می خيزند


حميد مصدق - قصيده آبی, خاکستری, سياه

Thursday, April 25, 2002

به تو بگويم

ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
آسمان های تو آبی رنگی گرمايش را از دست داده است

زير آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمين تو، باران، چهره عشق هايت را پر آبله می کند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرايی بی سايه و بی پرنده زندگی می کنی
آنجا که هر گياه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.

*
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
خدايان همه آسمانهايت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گريستن پرهيزت می دهد..

اين است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.

*
دوشادوش زندگی
در همه نبردها جنگيده بودی
نفرين خدايان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهايی
به زانو در می آوری.

آيا تو جلوه روشنی از تقدير مصنوع انسانهای قرن مايی؟
انسانهايی که من دوست می داشتم
انسانهايی که دوست می دارم؟

*
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است.
می ترسی – به تو بگويم – تو از زندگی می ترسی
از مرگ بيش از زندگی
و از عشق بيش از هر دو می ترسی.
به تاريکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود
از ياد
می بری.


احمد شاملو، هوای تازه – انتشارات نگاه/ زمانه ، چاپ هشتم، 1372 – صفحه 212

Monday, April 15, 2002


sympathy in a sad loss of Farshid Falahati

I am afraid I cannot tell you how much I fell about
the sad death of my friend, Farshid. It has come to me as a great
shock.
(He and his mother had an car accident in the way of coming back from
Oroumieh in 16th of Farvadin)
We all miss Farshid,

Monday, April 08, 2002

سرود ابراهيم در آتش

در آوار خونين گرگ و ميش
ديگرگونه مردی آنک ,
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شايسته زيباترين زنان –
که اينش
به نظر
هديتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشايد .

چه مردی ! چه مردی !
که می گفت:
قلب را شايسته تر آن
که به هفت شمشير عشق
در خون نشيند
و گلو را بايسته تر آن
که زيباترين نام ها را
بگويد .

و شير آهنکوه مردی از اين گونه عاشق
ميدان خونين سرنوشت
به پاشنه آشيل
در نوشت . -
رويينه تنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهايی بود.

" – آه , اسفنديار مغموم !
تو را آن به که چشم
فرو پوشيده باشی ! "

" – آيا نه
يکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟

من
تنها فرياد زدم
نه !
من از
فرو رفتن
تن زدم.
صدايی بودم من
- شکلی ميان اشکال - ,
و معنايی يافتم.

من بودم
و شدم ,
نه زان گونه که غنچه ای
گلی
يا ريشه ای
که جوانه ای
يا يکی دانه
که جنگلی -
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهيدی ,
تا آسمان بر او نماز برد.

من بينوا بندگکی سر به راه
نبودم
و راه بهشت مينوی من
بزرو طوع و خاکساری
نبود ,

مرا ديگرگونه خدايی می بايست
شايسته آفرينه ای
که نواله ناگزير را
گردن
کج نمی کند.

و خدايی
ديگرگونه
آفريدم" .

دريغا شير آهنکوه مردا
که تو بودی ,
و کوهوار
پيش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی .

اما نه خدا و نه شيطان
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که ديگران
می پرستيدند.
بتی که
ديگرانش
می پرستيدند.

احمد شاملو , ابراهيم در آتش

Saturday, April 06, 2002


Déjeuner du matin

Il a mis le café
Dans la tasse
Il a mis le lait
Dans la tasse de café
Il a mis le sucre
Dans le café au lait
Avec la petite cuiller
Il a toumé
Il a bu le café au lait
Et il a reposé la tasse
Sans me parler
Il a allumé
Une cigarette
Il a fait des ronds
Avec la fumée
Il a mis les cendres
Dans le cendrier
Sans me parler
Sans me regarder
Il s’est levé
Il a mis
Son chapeau sur sa tête
Il a mis
Son manteau de pluie
Parce qu’il pleuvait
Et il est parti
Sous la pluie
Sans une parole
Sans me regarder
Et moi j’ai pris
Ma tête dans ma main
Et j’ai pleuré

Jacques prévert in Paroles

Monday, March 25, 2002

درباره درخت فراز کوه

چشمان زرتشت ديده بود که جوانی از وی دوری می گزيند. و شامگاهی، همچنانکه تنها بر کوههای پيرامون شهری به نام "ماده گاو رنگارنگ" پرسه می زد – هان! در ميان راه جوان را ديد که بر درختی تکيه داده و با نگاه خسته بر دره چشم دوخته است. زرتشت درختی را که جوان کنارش نشسته بود گرفت و چنين گفت:
" اگر می خواستم اين درخت را با دستهايم تکان دهم، نمی توانستم. اما بادی که نمی بينيم آن را می آزارد و به هر سو که می خواهد خم می کند. دستهای ناپيدا از همه سختر ما را می آزارند و خم می کنند."
با اين سخن، جوان يکه خورده از جای برخاست و گفت: " صدای زرتشت به گوشم می رسد و هم اکنون به او می انديشيدم."
زرتشت پاسخ داد: "چه چيزی در اين تو را ترساند؟ باری اين سخن همانقدر در باب انسان است که در باب درخت. او هر چه بيشتر بخواهد به سوی بلندی و نور سرافرازد، ريشه هايش سختتر می کوشند در زمين، در فروسو، در تاريکی، در ژرفنا – در شر فرو روند."
جوان فرياد زد: " آری، در شر ! تو چگونه توانستی از روان من پرده برداری؟"
زرتشت لبخندی زد و گفت: "از برخی روانها پرده بر نمی توان داشت مگر آنکه نخست آنها را ساخت."
جوان ديگر بار فرياد زد: " آری، در شر ! راست گفتی زرتشت، از آن پس که خواستار بلندی بوده ام ديگر به خويش اعتماد نداشته ام و هيچ کس نيز ديگر به من اعتماد ندارد. چرا چنين شد؟ به تندی دگرگون می شوم. امروزم ديروزم را نفی می کند. هنگام بالا رفتن بسا از فراز پله ها می جهم - هيچ پله اين گناه را بر من نمی بخشايد. آنگاه که بر بلندی هستم، خود را هميشه تنها می يابم. هيچ کس با من سخن نمی گويد. سوز تنهايی می لرزاندم. در بلندی چه می خواهم؟ خوار داشت و شوقم با هم افزون می شوند. هر چه بالاتر می روم، آن را که بالا می رود خوارتر می دارم. او در بلندی چه می خواهد؟ چه شرمسارم از بالا رفتن و لغزيدن خويش! چه خنده می زنم بر نفس های بريده ام ! چه نفورم از پروازگر ! چه خسته ام در بلندی! "
اينجا جوان خاموش شد و زرتشت در درختی که کنارش ايستاده بودند، تاملی کرد و چنين گفت: "اين درخت اينجا تنها بر کوه ايستاده است. او بر فرازی دور از آدمی و جانور رسته است. اگر می خواست زبان بگشايد، کسی را نمی يافت که او را دريابد: او چنين بلند رسته است. اکنون چشم به راه است و چشم به راه - چشم به راه چيست؟ او به جايگاه ابرها بس نزديک می زيد: چه بسا چشم به راه نخستين آذرخش است؟ "
چون زرتشت اين سخنان بگفت، جوان با حرکاتی تند فرياد زد: "آری، زرتشت، راست می گويی. آنگاه که خواستار بلندی بودم، شوق نابودی خود را داشتم و تويی آن آذرخشی که چشم به راهش بوده ام ! بنگر ! از آن پس که تو در ميانمان پديدار شده ای، من چون شده ام! رشک به توست که مرا خرد کرده است!"
جوان چنين گفت و زار گريست. اما زرتشت دست گرد او حلقه کرد و او را با خود برد. چون چندی با هم گام زدند، زرتشت چنين در سخن آمد: "اين گريه دلم را خون می کند. به از کلماتت، چشمانت از تمامی خطری که در کمين توست با من سخن می گويد. تو هنوز آزاد نيستی. تو جويای آزادی هستی و جويشت تو را فرسوده و بی خواب کرده است. خواستار بلنديهای گشاده ای، روانت تشنه ی اختران است. اما غرايز بدت نيز تشنه ی آزاديند. سگان شرزه ات خواستار آزاديند. آنگاه که جانت برای گشودن همه ی بندها می کوشد، آنان در سوراخشان از خوشی پارس می کنند. در چشم من تو هنوز زندانيی هستی که به آزادی می انديشد. آه، روان چنين زندانيان زيرک می شود، اما حيله گر و فرومايه نيز. مرد آزاده جان نيز بايد هنوز خود را پاک کند. زيرا از زندان و آلودگی هنوز چيزها در او مانده است. چشمانش هنوز بايد پاک شود. آری، خطری که در کمين توست می شناسم. اما تو را با عشق و اميدم سوگند می دهم که عشق و اميدت را فرو مگذار. هنوز خود را نجيب حس می کنی و ديگران نيز تو را نجيب حس می کنند، همانها که بدخواه تواند و با جشم بد تو را می نگرند. بدان که نجيب سد راه همگان است. نجيب سد راه نيکان نيز هست: و اگر او را نيک بنامند، قصدشان از سر راه برداشتن اوست. نجيب می خواهد چيزی نو و فضليتی تو بيافريند. اما نيکمرد کهنه را می خواهد و کهنه ها رانگهداشتن. خطری که در کمين مرد نجيب است نيکمرد شدن نيست، که گستاخی خنده زدن و ويرانگر شدن است. دريغا، می شناسم نجيبانی را که برترين اميدشان را وانهادند و اکنون از همه ی اميدهای بزرگ بد می گويند. اکنون بی شرمانه با لذتهای گذرا زندگی می کنند و کمتر فراسوی روز غايتی دارند. آنان گفتند: "جان نيز شهوت است." آنگاه بالهای جانشان شکست: اکنون جانشان در گوشه و کنار می پلکد و می آلايد هر چه را که می خايد. زمانی بر سر آن بودند که پهلوان شوند: اکنون نفس پرستانند. پهلوانی نزد ايشان مايه ی محنت و دهشت است.
اما با عشق و اميدم تو را سوگند می دهم: پهلوانی را که در توست فرومگذار. برترين اميدت را مقدس شمار ! "
چنين گفت زرتشت.

چنين گفت زرتشت ، فردريش نيچه – ترجمه: درايوش آشوری - انتشارات آگاه، چاپ هفتم 1370
صفحات 54 تا 58