Saturday, May 19, 2007

هیچوقت ازت نپرسیدم کمرت و استخوانهای بدنت که هر روز بیشتر در هم فرومی رفت و درد می کرد چطوره. من کنارت نموندم چون نخواستم چیزی از خواسته های خودم بزنم. وقتی به کوچکترین چیزی که اذیتم می کرد زمین و زمان رو به هم می ریختم، و معتقد بودم در زندگی چیزهای کوچکی هستند که باید رعایت بشند، هیچوقت به خودم زحمت ندادم که به تو فکر کنم. از تو که در تمام عمر روی زمین نشستی و نتونستی بدنت رو حرکت بدی بپرسم کوچکترین درد زندگیت کدومه. خواست دلت چیه... به من قوت بده محمد جان. مثل همیشه با روحیه قوی ات و با روح بزرگت سر به سر همه بذار و روح خونه رو عوض کن. جک بگو. به روی خودت نیار و بگذار من فکر کنم همه چیز سر جاشه و هیچ کم و کسری نیست. من هنوز فکر می کنم که وقتی رفتم کانادا و دنبال خواست دلم گشتم، هفته ای یکبار با تو و بابا و مامان توی yahoo messenger چند دقیقه voice chat کردم و هروقت حوصله اش رو داشتم دعا کردم که شفا پیدا کنی، حتما خدا مواظبت هست و به وقتش کمر تو و جسم ناتوان و خسته ات خوب میشه...

خدایا... محمدم رو از من گرفتی...