Friday, July 26, 2002

اما نشاطی که از آن با شما سخن می گويم، به هيچ روی اين گونه نيست. نه سعادت است و نه تيره روزی: فراغت است از انديشه سعادت و تيره روزی. از شما نمی خواهم که در خويشتن به جستجو بپردازيد. شما را بدان می خوانم که به سان زمينِ عريان، خويشتن را به فراموشی بسپاريد و به يکسان پذيرای رگبار کوبنده و آفتاب گرمابخش گرديد. در صحرای روح خويش در جست و جوی کماليد، اما از شما نمی خواهم که کامل باشيد. از شما می خواهم که مهربان باشيد و اين نه به معنای کامل بودن است و چندان با آن متفاوت است که يکسره در مقابل آن است…
وقتی از خدا سخن می گويم، به راستی نمی دانم از چه سخن می گويم و ندانسته حر ف می زنم. چگونه شما که ادعا می کنيد سخن مرا می شنويد، می توانيد در اين باره خردمند تر از من باشيد؟ می گوييد همراهيم می کنيد، اما دل آزرده ام می سازيد. می گوييد دوستم می داريد، اما اندوهگينم می سازيد. بيش از تمامی پرندگان جنگل هياهو به پا می کنيد، اما بر روی لبانتان چيزی که شبيه آواز باشد نيست. آن که آواز سر می دهد در آواز خويش می سوزد. آن که عشق می ورزد، در عشق خود می فرسايد. آواز همين سوختگی است، عشق همين فرسودگی است. اما در شما سوختن و فرسايشی نمی بينم. از عشق چشم آن داريد که خلاهايتان را پر کند. حال آنکه عشق هيچ خلايی را پر نمی سازد، نه حفره ای را که در مغزتان است و نه شکافی را که در قلبتان است. عشق بيش از آن که وفور باشد، کاستی است. عشق وفورِ کاستی است. از شما می پذيرم که عشق امری درک ناشدنی است. اما آنچه درکش محال باشد، زيستنش بس ساده است.

رفيق اعلی(le très-bas) روزنه ای به زندگی فرانچسکو قديس - کريستين بوبن