Monday, December 25, 2006

و کریسمس از راه رسید...
شب قبل من باز هم نمی توانستم بخوابم، صبح با نگرانی و فکر و خیال و هزار طرح بی انجام گذشت و با بسته بندی کادو و تزیین هدیه های تو و Sinci ... و بعدازظهر با فشار عصبی از زور ناراحتی و تنهایی، از زور حرفهای ناگفتنی، و خستگی؛ و عصر، دم موسسه زود رسیدم و میان دعا و التماس به خداوند و در انتظار آمدن تو؛ گرسنه بودی اما به خاطر من چیزی نخوردی... و بعد به دنبال کافی شاپ در خیابانها برای لحظه ای نشستن به دور از استرس و نگرانی در حالی که زمان به سرعت می گذشت و دلتنگی و بی پناهی و چشمان مضطرب تو و تن رنجور و پاهای خسته من و ... شب تو باز گریستی، گریه های بی وقفه تو در کافی شاپ، در خیابان و در تاکسی ، بی وقفه و تلخ، بی وقفه و دردناک، و باز سپید زنگ زد - میان آن گریه ها تا لحظه رسیدن به خانه... و کریسمس از راه رسید.