Monday, August 27, 2007

...به صدای تو اونطرف yahoo messenger فکر می کنم. به فردا فکر میکنم. به یکشنبه ای که من online هستم در حالی که تو اونجا نیستی تا connect بشی و من با مامان و بابا حرف بزنم. به تویی فکر می کنم که فکر می کردی اگه من برم کانادا منو دیگه نخواهی دید...و ندیدی.
به شبهای تمام نشدنی و غیرقابل شمارشی فکر می کنم که خواب می دیدم تو رو دست مامان، دست خواهرام سپردم و بعد جای دیگه ای رفتم و برگشتم و دیدم که نیستی. به شبهای زیادی که می دیدم یه غول غیر قابل مهار (که بیماری تو بود) تو رو وحشیانه می بلعید و من فریاد می زدم، زجه می زدم، و کاری از دستم ساخته نبود. به شبهای بسیار دیگه ای که می دیدم تو شفا پیدا کردی و راه میری و من در کنار تو... محمد جان! کاشکی کنارت بودم.
به همه چیزهایی فکر می کنم که همیشه داشتم و هیچ وقت نداشتم: به خدا، به hon، به خانواده ام، به تو، به تو محمد جان... به تو.
به تو فکر می کنم که تنهات گذاشتم چون نمیتونستم تحلیل رفتنت رو ببینم. ترجیح دادم بگذارم و برم، مثل همه چیزهایی که راه حلی براشون نداشتم و ترجیح دادم ترکشون کنم، مثل تو، مثل hon، مثل خانواده ام، مثل کلیسا، مثل خدا. مثل همه چیزهایی که دوستشون داشتم و براشون رنج می کشیدم و ترجیح دادم که ولشون کنم، چون بیشتر ازون نمی تونستم رنج بکشم.
من از مرگ نمی ترسم. مرگ مثل یه سفره، مثل سفر به ایران، سفر به همدان، به ارمنستان، به مونترال. توی مرگ تنهای تنها هستی. تنهای تنها مثل الآن که روی نیمکت کنار رود Sainte-Laurent نشسته ای. با تلفن نمیتونی ایران رو بگیری و با مامان و بابا، با علی، با خواهرات، یا با hon صحبت کنی. پای اینترنت هم میری هیچ کس نیست، نه محمد... هیچ کس نیست و تو باید تمام این زیبایی ها رو به تنهایی داشته باشی، تمام Sainte-Laurent رو، این درختها و چمن رو، و باد رو و تابستان رو، این نیمکت و این دوچرخه رو. تنهای تنها...
من از مرگ نمی ترسم. مرگ پایان تو نبود محمد جان. مرگ نگذاشت که من فکر کنم تو رو دیگه نخواهم دید حتی اگه از مونترال بیام ایران و نبینمت. من میدونم که هستی، فقط جای دیگه ای هستی. مرگ به تو چیزی داد که زندگی نمیتونست بده. برای من هم همینطور خواهد بود: مرگ من به من تو رو خواهد داد، در جایی که دیگه برای جسم ضعیف و ناتوانت، برای اینکه نمیتونم تو رو جایی ببرم که خودم هستم گریه نکنم. مرگ من منو جایی خواهد برد که دیگه منتظر ویزا گرفتن و اومدن hon نباشم، دیگه براش حرص نخورم، نگران نباشم، حتی دیگه برام مهم هم نباشه.
آفتاب داره در انتهای رود غروب می کنه و من به روزهای کودکی خودم فکر می کنم، به مادرم که من رو روی پاش می نشوند و تو رو روی اون پای دیگه اش محمد جان! من توی زندگی همه چیز داشته ام- خدا رو شکر- مادرم رو، دوستانم رو، عشق رو، honرو، کانادا رو، Sainte-Laurentرو، سفرهایی که رفتم ، نوشتن رو، و تو رو ...

Saturday, May 19, 2007

هیچوقت ازت نپرسیدم کمرت و استخوانهای بدنت که هر روز بیشتر در هم فرومی رفت و درد می کرد چطوره. من کنارت نموندم چون نخواستم چیزی از خواسته های خودم بزنم. وقتی به کوچکترین چیزی که اذیتم می کرد زمین و زمان رو به هم می ریختم، و معتقد بودم در زندگی چیزهای کوچکی هستند که باید رعایت بشند، هیچوقت به خودم زحمت ندادم که به تو فکر کنم. از تو که در تمام عمر روی زمین نشستی و نتونستی بدنت رو حرکت بدی بپرسم کوچکترین درد زندگیت کدومه. خواست دلت چیه... به من قوت بده محمد جان. مثل همیشه با روحیه قوی ات و با روح بزرگت سر به سر همه بذار و روح خونه رو عوض کن. جک بگو. به روی خودت نیار و بگذار من فکر کنم همه چیز سر جاشه و هیچ کم و کسری نیست. من هنوز فکر می کنم که وقتی رفتم کانادا و دنبال خواست دلم گشتم، هفته ای یکبار با تو و بابا و مامان توی yahoo messenger چند دقیقه voice chat کردم و هروقت حوصله اش رو داشتم دعا کردم که شفا پیدا کنی، حتما خدا مواظبت هست و به وقتش کمر تو و جسم ناتوان و خسته ات خوب میشه...

خدایا... محمدم رو از من گرفتی...